منزل پدری مان یک خانه ویلایی بسیار بسیار بزرگ بود. سال 1363 پنج سالم که بود، سه چهار تا از دخترهای همسایه می ریختند تو حیاط خانه و بازی می کردیم. حیاط خانه خیلی بزرگ بود. من یک موتور اسباب بازی خیلی قشنگ و گران قیمت داشتم و پا می زدم و دنبالشان می کردم. دخترها جیغ می زدند و می خندیدند و فرار می کردند. بعد مادر برایمان کاهو می آورد و با سکنجبین می خوردیم. کلی هم اسباب بازی های گران و قشنگ قشنگ داشتم. همیشه یک عروسک خیلی خوشگل همراهم بود و از من جدا نمی شد. آخر من مامانش بودم. هفته ای یکی دو بار هم یک عالمه ماشین سواری می کردیم، بعد پیاده می شدیم یک عالمه هم راه می رفتیم تا می رسیدیم به یک مکان زیارتی خیلی بزرگ. 15-10 تا حیاط خیلی خیلی بزرگ داشت. این طرف حیاط که می ایستادی آن طرفش پیدا نبود. اول با مادر می رفتیم زیارت می کردیم بعد می آمدیم مادر یک گوشه می نشست و ما با بچه ها بازی می کردیم. یک ایوان آینه کاری شده خیلی زیبا و بزرگ بود. کف آن مرمرهای خیلی سفید و خوشگل و تمیز بود. می دویدیم و سُر می خوردیم. می دویدیم و سُر می خوردیم. بعد می رفتیم توی یکی از حیاط ها که از همه بزرگتر بود. می رفتیم توی حوض و به هم آب می پاشیدیم تا خادم بیاید یک داد بکشد و فرار کنیم پیش مادر. آن وقت بود که مادر کیفش را باز می کرد و خوراکی های جورواجور و خوشمزه بود که می آمد بیرون و می خوردیم و کیف می کردیم. بعد راه می افتادیم از وسط 15-10 حیاط می گذشتیم و بیرون می رفتیم. بعد یک عالمه پیاده روی و یک عالمه ماشین سواری تا برسم خانه.
امیر عباس هم یک موتور خیلی خوشگل گران قیمت داشت. بعضی وقت ها می گفت:«می آیی برویم موتور سواری» و جواب من هم که معلوم بود. من را سوار می کرد می رفتیم خیابان ها را می گشتیم و هر چه می خواستیم برایم می خرید.
رفته رفته بزرگ شدیم. به خودم که آمدم دیدم حیاط خانه پدر 30 متر بیشتر نبوده. موتور اسباب بازی من هم که تا سال ها بعد نعشش بود، یک موتور پلاستیکی ارزان قیمت بود. بقیه اسباب بازی هایم همه معمولی بودند. آن عروسکی که 4-3 سال با من بود یک پا نداشت. آن مکان زیارتی خیلی بزرگ هم حرم حضرت معصومه (س) بود که با یک کورس تاکسی خودمان را می رساندیم به میدان مطهری و از آنجا 5 دقیقه پیاده روی تا حرم. حرم هم 3 صحن بیشتر نداشت. موتور امیرعباس هم یک موتور گازی کارکرده بود. کاش بزرگ نشده بودیم؛ خیلی ثروتمند بودیم.