برادری که اهل قم است چنین میگوید:
سهشنبه شبی بود و در یک پایگاه بسیج برای تعدادی از بسیجیان باید صحبت میکردم. در آغاز کلام بعد از نام خدا – برای زینت – گفتم:«عرض سلامی داریم به پیشگاه مقدس حضرت صاحب الزمان». سخنرانی انجام شد و ساعتی را نیز با بسیجیان به گپ خودمانی گذراندیم و بعد تا به منزل برسم نزدیک نیمهشب بود. اواخر پاییز بود و هوا هم سرد. مهیای خواب که میشدم به یاد جمکران افتادم. یک مرتبه عزمم جدی شد که شب چهارشنبه است و خوب است به جمکران بروم. با سرعت تجدید وضو کردم، لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم. آن زمان وسیله هم نداشتم و در آن هوای سرد با زحمت با سواریهای شبکار خود را به حرم مطهر حضرت معصومه(س) رساندم، زیارتی کردم و سپس به مسجد مقدس جمکران رفتم. بعد از نماز وقتی بازمیگشتم و لذت از آن فضای روحانی وجودم را تسخیر کرده بود و با یک حس خوب در هوای سرد حیاط مسجد قدم میزدم تا از آن خارج شوم، با خود گفتم مدتها بود که به جمکران نیامده بودم و زیارت مسجد برایم موضوعیت نداشت، چه اتفاقی افتاده که بدون قصد قبلی این توفیق نصیبم شده است؟! کمی که فکر کردم به یاد سلامی افتادم که سرشب در جمع بسیجیان به پیشگاه مقدس حضرت عرضه کرده بودم، در حالی که حتی آن سلام واقعی نبود و بدون توجه به معنا ادا شد و فقط برای زینت سخنرانی بود، اما آقا جواب مرا داده و به مسجد دعوت کرده بودند. اشک از چشمانم سرازیر شد برگشتم سلامی از ژرفای دل خدمت حضرت عرضه کردم و در راه بازگشت در سواری مسافرکش برای چند نفری که اتفاقاً اهل دل بودند تعریف کردم و بعد متوجه شدم که هر کدام از آنها ماجرای زیبایی با حضرت حجت(علیه السلام) دارند. از آن زمان به بعد هر وقت مناسبتی باشد این خاطره را تعریف میکنم و به همه یادآور میشوم که سلامهایتان بیجواب نمیماند، حتی سلامهایی که خالصانه نباشند.