هوالطیف
اشاره: این داستان در مسابقات سراسری دفتر هنر و ادبیات ایثار در سال 76 برگزیده شد. همچنین در کتاب «سندس» توسط انتشارات همین دفتر به چاپ رسیده است.
چهارشنبه 13 شهریور 64
امروز صبح خاله فریده با عروسش آمده بود عید دیدنی ِ آقاجان. البته بهانه اش این بود! همه ی فامیل می دانند که آقا جان برای تبلیغ رفته جبهه و الا امروز خانه، مثل عید غدیر هر سال، پر از مهمان می شد. شیرینی را که تعارف کردم، خاله گفت:«زینب جون! بیا کنار خاله بشین. الهی قربونت برم! چه عطر خوبی زدی!» مادر گفت:«وا ! تو که از چارلی بدت میومد؟!» خاله دستش را به موهایم کشید و گفت:«حرف توی دهن من میذاری خواهر؟ بوی به این خوبی!» یک شیرینی برداشت و گازی به آن زد. ملچ ملچ کنان گفت:«خواهر جون! زینب و محسن با هم خوشبخت میشن، والله گناه داره جلوی کار خیر رو میگیرید.» مادر دستپاچه گفت:«فریده جون ما که جواب شما رو قبلاً دادیم؛ حاج آقا و اکبر هم که جبهه هستن، قبلاً هم که حرفهای حاج آقا رو شنیدید، زینب جون هم خودش راضی نیست.» خاله پرید توی حرف مادر و گفت:«وا ! مگه پسرم چشه؟ گذشت اون موثع که وردست باباش بود، الآن بازار فرشه و محسن آقا بورانی! اعتبارش از باباش بیشتر شده. مگه نه مریم؟» عروس خاله که قاچ خربزه را با چنگال به طرف دهان می برد غافلگیر شد. تا آمد حرفی بزند، مادر گفت:«فریده! چه خبرته خواهر؟ ما که نگفتیم آقا محسن عیب و ایرادی داره! اما چیزهای دیگه ای هم هست. مملکت در حال جنگه، شهید پشت شهید، بهت برنخوره ها، اما بعضی ها انگار اصلاً تو این مملکت نیستند!» خاله از کوره دررفت. برآشفته پاسخ داد:«خب جنگه که جنگه. به ما چه که جنگه؟ تازه مگه بیچاره ها نمیگن بیایید صلح کنیم؟ چرا صلح نمیکنن تا مردم یه نفس راحتی بکشن؟»
ساعتی بعد که خاله رفت، مادر رو به من کرد:«بلند شو دخترم، حاضر شو برویم حرم شاه عبدالعظیم زیارت.» به بهانه ی شلوغی حرم و بی حوصلگی به اتاقم رفتم.
«خدایا دارم دیوانه می شوم. چرا از طرف من حرف می زنند؟ به من چه که جنگ است؟ من نباید ازدواج کنم که به کشور حمله شده؟! خدایا کی مدرسه ها باز می شود؟ باید خانم ملکی را ببینم. با او راحت تر حرف می زنم. حتماً راه حل خوبی برای مشکل من پیدا می کند.»