به صورت ساده میتوان گفت که دو یا چند طرف که منافع و اهداف مشترکی دارند به صورت قراردادی بر اشتراکات تمرکز میکنند تا با استفاده از ظرفیتهای هم، زودتر و مطمئنتر به اهداف مشترک دست پیدا کنند.
پس نخستین گام ِ رسیدن به وحدت، همگرایی است. یعنی هر کدام از طرفین تلاش میکنند از سلایق غیر ضروری که مورد تأیید طرف مقابل نیست، صرف نظر کنند.
بدون به رسمیت شناختن همگرایی، هیچ وحدتی محقق نخواهد شد! با این حساب یک فرد یا یک نهاد اجتماعی به عنوان یکی از طرفین وحدت و یا به عنوان محور وحدت، نمیتواند سلایق دیگر طرفها را نادیده بگیرد و همچنین نمیتواند برایشان احترام قائل نباشد.
میتوان نتیجه گرفت که اگر یکی از طرفین، بیحرمتی دید و مطمئن شد که سلایقش به حساب نمیآید و مورد تمسخر قرار میگیرد، طبیعی است که از جریان خارج شود و دلایل خروجش را شرح دهد. در این صورت نمیتوان به او وحدت شکن گفت، بلکه به طرفی که گمان کرده جایگاهش آن قدر رفیع است که وقتی جلو بیفتد، همه موظف اند دنباله روی کنند، گفت: تمسخر و نادیده گرفتن دیگران با راه و رسم وحدت طلبی، اختلاف 180 درجهای دارد و کسی حق ندارد طرفی را که بر مبنای اصول اولیهی این مطلوب، حضور خود را همراه با ضرر میبیند، وحدت شکن بخواند و مدعی وحدت طلبی، باید به رفتارهای غرورآمیز خود بازگردد و یاد بگیرد که وحدت چیست و حقوق طرفین کدام است.
میتوان اضافه کرد که بچهها به دلیل کوچک بودن میدان دید و عدم رشد عقلی، همه چیز را بر مبنای امیال آنی خود میخواهند و از این رو فرد یا نهادی که بدون منطق اجتماعی، خود را یکه تاز و جلودار بداند، رفتارش بچه گانه تعبیر خواهد شد.
کلمات کلیدی: ممکن است شما با مطالعهی این بحث به یاد حاشیههای اخیر وبلاگ نویسی، وبلاگ نویسان ارزشی، مدعیان وحدت و بچه بازیهای این عرصه بیفتید!
پی نوشت: مثالی که در میانهی یادداشت بود، به این دلیل که بحث را از مسیر اصلی منحرف میکرد حذف شد.
الا ای برف!
چه میباری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهیها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!
...
این شعر از من نیست. شاعر - که اکنون یک نوجوان 38 ساله است - آن را در کودکی سروده است.
ضمن اینکه این شعر ادامه دارد و چند سطر بعد شاعر می گوید: «غلط کردم. ببار ای برف...» الی آخر.
این هم چند عکس از محمد امین [لینک] که ساعت هفت و نیم امروز صبح در قم گرفته شده. دوربین موبایل و دستهای یخکرده و ... اما گفتم شاید خالی از لطف نباشد.
صلوات برای سلامتی همه ی کودکان ایران عزیز فراموش نشود!
اشاره: این یادداشت به قلم امیر عباس است
و از وبلاگ namahramane.persianblog.ir نقل شده است.
طبق یک عادت شبی 10 دقیقه فیلم میبینم و گاهی 10 روز طول میکشد تا یک فیلم را تمام کنم. اما دیشب زیاده روی کردم. 170 دقیقهی ناقابل خرج تماشای شبانهی یک فیلم سینمایی گردید. اصل فیلم حدود 145 دقیقه است، اما دقایقی هم صرف مکث روی جملات و فهم ترجمه گردید و یکی دو مورد هم با اجازه شما و بزرگترها از ریپلای استفاده کردم. فیلم پیانیست از رومن پولانسکی و با بازی درخشان آدرین برودی را دیدم. یک فیلم با موضوع جنگ دوم جهانی و ضد نازی با اغراق در جنایات ارتش نازی و دروغ پردازی در باب یهودی کشی و نسل کشی و تأیید غیر مستقیم دروغ بزرگ تاریخ (هالوکاست) و به طور خلاصه بفرمایید: تبلیغ صهیونیزم! اوایل به شدت عصبانی شدم و چند بار رفتم تا فیلم را در کشوی مخصوص خودسانسوریها جای دهم. اما رفته رفته مسحور هنر کارگردان شدم. فیلم که جلو میرفت احساس نفرت از صهیونیزم و دروغهای تاریخیاش در وجودم قوت میگرفت و مطمئن بودم هر چه هم فیلم ساختار مستحکم و پرداخت زیبا داشته باشد، کمترین تردید و تزلزلی در ماهیت پلید صهیونیزم در اعتقادم راه نخواهد یافت و البته راه نیافت. اما روایت ماجراهای فیلم به قدری زیبا بود و این ستارهی نامرد (آدرین برودی) آن چنان هنرنمایی میکرد و در کل، فیلم آن همه قوت داشت که نمیشد آن را ندید و هنر کارگردان و بازی بازیگران و تدوین زیبای فیلم را نادیده گرفت.
(من تا حالا کجا بودم که این فیلم را ندیده بودم؟) تا اینجا یک حس نفرت از صهیونیزم داریم و یک حس احترام به عوامل فیلم به اضافهی یک احساس لذت از تماشای فیلمی جذاب.پاورقی:
1. در وبلاگ نامحرمانه یک آدم بیهویت به این فراز ایراد گرفته و نویسنده را ریاکار دانسته بود. از امیر عباس که پرسیدم گفت:«وقتی اشپیلمن پرسید چطور از شما تشکر کنم گریهام گرفت و بیشتر به خاطر اوج هنر این بازیکن و زیبایی در به تصویر کشیدن یک حس فطری بود و بعد که افسر آلمانی نام خدا را به زبان آورد قشنگتر هم شد.» و وقتی از دلیل عدم پاسخ گویی به شخص بددل پرسیدم گفت:«ابتدا جواب دادم ولی بعد پاک کردم. نخواستم حس حسادتش شعلهورتر و بیماریاش مهلکتر شود.»
هر روز از خانه بیرون میآیم، محمد امین را به مهد کودک میسپارم، به مدرسه میروم. در مدرسه انجام وظیفه میکنم و در کنار شاگردانم لحظاتی بسیار دوست داشتنی دارم. پنج ساعت بعد عزیزم را تحویل میگیرم و به کانون گرم خانواده باز میگردم. یک زندگی خوب و راحت و دوست داشتنی! مطالعه میکنم، تلویزیون نگاه میکنم، با رایانه مشغول میشوم، مینویسم، اخبار را تحلیل میکنم، به مهمانی و خرید میروم، از هر چه و هر جا دلم بخواهد عکس میگیرم، دقایقی طولانی از روز را تلفنی با اقوام و دوستان صحبت میکنم، در مکانها و اجتماعات مذهبی، سیاسی، فرهنگی، هنری و ادبی حاضر میشوم، سفر میکنم و از زندگی لذت میبرم.
گاهی مینشینم و فکر میکنم کسانی که در مناطق محروم هستند و بسیاری از امکانات در دسترسشان نیست چه حالی دارند؟ من و امثال من همه گونه رفاه در زندگی داریم و باز هم گاهی نق میزنیم و از حقوق و مزایا و سهمیهی بنزین و گرانی و ... مینالیم، اما خیلی از هموطنانی که در مناطق و روستاهای محروم زندگی میکنند، حتی اسم بسیاری از امکانات زندگی امروزی را نشنیدهاند. آیا ما حق ایشان را غصب نکردهایم؟
مینشینم و گریه میکنم.
چارخونه خیلی خوبه چون یادمون میاره که چقدر بی فکریم و چقدر بلد نیستیم عقلمون رو به کار بندازیم. تا حالا فکر کردید یعنی نشستید حساب کنید که چند قسمت از این سریال با سوژه اخراج آقا منصور ساخته شده؟ چند قسمت (به قول یه نفر) با لوس بازی های ازدواج و تقریبا در تمام قسمت ها مهمترین عنصر پیش برنده ماجرای فیلم دروغه؟ و شخصیت های جذاب سریال یا حیله گرند و یا دروغگو. تا حالا دقت کردید که در چند قسمت به صورت کلیشه ای و شاید به سفارش بعضی ها دولت محترم رو مسخره کردند؟ رفتارهای اداری رو دقت کردید که چقدر یکنواخت و تکراریه؟ یعنی یکی دو عنصر رو در 120 قسمت تکرار میکنند و به خوردمون میدن؟
کار این بنده های خدا شبیه اینه که چند نفر هر شب بشینن دور هم و هی جوک تکراری تعریف کنند و من و شما و همه بشینیم پاش ببینیم و بخندیم و تازه کلی هم برای هم تعریف کنیم و تیکه کلامهاشونو تقلید کنیم. تا حالا به فکرتون رسیده که هزینه این سریال که از جیب من و شما و اون پیرزنه که در دورترین روستاهای صعب العبور امکانات و حتی تغذیه کافی نداره خرج میشه، چقدره؟
واقعا جای تشکر نداره؟ این دوستان بازیگر و تهیه کننده و کارگردان و عوامل به خاطر پول که نیست، فقط به خاطر دل و من و شما و برای اینکه یادمون بیندازن که این مخ مبارک چقدر آکبند مونده، هی برامون افه های یخ و تکراری رو آنتن میفرستند و ما هم هی کیف میکنیم و تکرار میکنیم و تقلید. از نقطه نظر روانشناسی این خودش معضل بزرگیه، ببینید این دست منه!
ته نوشت: این متن اصلا غلط ادبی نداره و اگه فکر میکنید غلط داره شما با هنر مخالفید و نمیتونید پیشرفت دیگران رو ببینید.
تهتر نوشت(بر وزن یخ در بهشت): به نظر شما دیگه به تهاجم فرهنگی نیازی هست؟ صدا و سیمای ما که باید دست مردم رو بگیره و خندون یا گریون (کی با خنده مخالفه ؟) سطح معرفتی و علمیشون رو ارتقا بده، چطور وقت و انرژی و سرمایه و فرصتها رو دود میکنه؟ من اگر به جای گرگ بوش بودم یکم از اون دلارهای تقلبی رو میفرستادم برای تهیه کننده همین سریال و مطمئن میشدم که پولهای شبیخون رو دور نریختم!
یکی از درسهایی که از استاد گرفتهام نشانه شناسی است. گاهی تعجب میکنم که او از یک حرکت یا یک سخن یا نوع لباس یا ترکیب وبلاگ افراد، به نکات مهمی پی میبرد که بعدها درستیاش ثابت میشود.
دارم تمرین میکنم که نشانهها را بشناسم، دست کم حالا مطمئنم نشانههایی وجود دارد و باید به معنی آنها پی برد. خودِ این اطمینان، لذت بخش و امید آفرین است.
منزل پدری مان یک خانه ویلایی بسیار بسیار بزرگ بود. سال 1363 پنج سالم که بود، سه چهار تا از دخترهای همسایه می ریختند تو حیاط خانه و بازی می کردیم. حیاط خانه خیلی بزرگ بود. من یک موتور اسباب بازی خیلی قشنگ و گران قیمت داشتم و پا می زدم و دنبالشان می کردم. دخترها جیغ می زدند و می خندیدند و فرار می کردند. بعد مادر برایمان کاهو می آورد و با سکنجبین می خوردیم. کلی هم اسباب بازی های گران و قشنگ قشنگ داشتم. همیشه یک عروسک خیلی خوشگل همراهم بود و از من جدا نمی شد. آخر من مامانش بودم. هفته ای یکی دو بار هم یک عالمه ماشین سواری می کردیم، بعد پیاده می شدیم یک عالمه هم راه می رفتیم تا می رسیدیم به یک مکان زیارتی خیلی بزرگ. 15-10 تا حیاط خیلی خیلی بزرگ داشت. این طرف حیاط که می ایستادی آن طرفش پیدا نبود. اول با مادر می رفتیم زیارت می کردیم بعد می آمدیم مادر یک گوشه می نشست و ما با بچه ها بازی می کردیم. یک ایوان آینه کاری شده خیلی زیبا و بزرگ بود. کف آن مرمرهای خیلی سفید و خوشگل و تمیز بود. می دویدیم و سُر می خوردیم. می دویدیم و سُر می خوردیم. بعد می رفتیم توی یکی از حیاط ها که از همه بزرگتر بود. می رفتیم توی حوض و به هم آب می پاشیدیم تا خادم بیاید یک داد بکشد و فرار کنیم پیش مادر. آن وقت بود که مادر کیفش را باز می کرد و خوراکی های جورواجور و خوشمزه بود که می آمد بیرون و می خوردیم و کیف می کردیم. بعد راه می افتادیم از وسط 15-10 حیاط می گذشتیم و بیرون می رفتیم. بعد یک عالمه پیاده روی و یک عالمه ماشین سواری تا برسم خانه.
امیر عباس هم یک موتور خیلی خوشگل گران قیمت داشت. بعضی وقت ها می گفت:«می آیی برویم موتور سواری» و جواب من هم که معلوم بود. من را سوار می کرد می رفتیم خیابان ها را می گشتیم و هر چه می خواستیم برایم می خرید.
رفته رفته بزرگ شدیم. به خودم که آمدم دیدم حیاط خانه پدر 30 متر بیشتر نبوده. موتور اسباب بازی من هم که تا سال ها بعد نعشش بود، یک موتور پلاستیکی ارزان قیمت بود. بقیه اسباب بازی هایم همه معمولی بودند. آن عروسکی که 4-3 سال با من بود یک پا نداشت. آن مکان زیارتی خیلی بزرگ هم حرم حضرت معصومه (س) بود که با یک کورس تاکسی خودمان را می رساندیم به میدان مطهری و از آنجا 5 دقیقه پیاده روی تا حرم. حرم هم 3 صحن بیشتر نداشت. موتور امیرعباس هم یک موتور گازی کارکرده بود. کاش بزرگ نشده بودیم؛ خیلی ثروتمند بودیم.
پسرم! تو برای مادر عزیز هستی. تو دارایی منحصر به فرد یک مادر کم توقعی و با گل یا بی گل برایم عزیزی. من از تو گل نمیخواهم، اما دوست دارم خودت گل باشی.
تو امروز با این دسته گل و لبخند و بوسه و با گفتن این جمله که «روز مامان مبارک» مرا خوشحال کردی، اما هرگز نتوانستی همه نگرانیهای یک مادر را برای آینده کودکش برطرف کنی.
پسرم؛ محمد امین عزیزم! از تو می خواهم خودت گل باشی و برای همه عزیز باشی. پسرم! خیلی زود مرد می شوی، چشم به هم بزنی دوازده بهار گذشته است، مرز 15 سالگی را پشت سرگذاشته ای و در جواب دیگران که بچه ات می خوانند، خواهی گفت:«من دیگر مرد شده ام!» دلبندم! در آن روز به یاد این حرف مادر بیفت و برای همه عمر به یاد داشته باش که «اجازه نده مناسبات روزگار به نامردی ات بکشاند!» مبادا پول و شهرت و قدرت جوانی مغرورت کند و از مردی دورت کند.
پسرم! من از تو گل نمی خواهم، خودت گل باش! در کنار بازی هایی که می کنی و لذتی که از لحظه ها می بری، به یاد داشته باش که آدمی بدون دانش کم ارزش است؛ آدمی منهای دانش، مثل گلی است که رنگ و بو و زیبایی نداشته باشد! به یاد داشته باش که فراگیری دانش را فدای هیچ لذتی نکنی. عزیزم! فراموش نکن که همه چیز از خداست و هیچ قدرتی به جز قدرت پروردگار در این دنیا وجود ندارد. برای خدا زندگی کن و به خاطر خدا یار و خدمتکار مردمت باش! پسرم! در زندگی همت کن که برای مردمت زندگی کنی. فهمیده باش و همه دارایی ات را برای خوشحالی مادر به خدا هدیه کن. پسرم! مثل همین الان که ناگهان پیش از خواب می گویی:«آخ؛ نمازم را نخواندم» و ما را به خنده می اندازی، همیشه زین الدین باش و طوری زندگی کن اگر به دین داری معروف شدی، کسی را از دین دور نکنی.
پسرم! همیشه آماده باش که خودت را فدای دین خدا بکنی؛ مثل هزاران جوان شهیدی که به خاطر خدا خود را فدا کردند تا ایرانمان آزاد و اسلامی و سربلند بماند.
پسرم! تو همیشه برای مادر عزیزی؛ اما دلم می خواهد برای همه عزیز باشی! پس دانا باش، خوب و زیبا و خدایی زندگی کن! پسرم! من گل نمی خواهم، خودت گل باش!
چند روزی بود که نبض زلزله در قم می زد. آمار لرزش ها به بیش از یکصد مورد رسید. 60 بار لرزش در سه روز، یعنی هر 72 دقیقه یک زلزلهی بالاتر از 1.5 ریشتری را شاهد بودیم. یکی از آگاهان می گفت:«در سه روز نخست، قم از لرزش نایستاد، فقط گاهی شدت می گرفت!»
یک مرتبه زلزله نقل زبان همه شد. ترس از مرگ زندگی مردم را تحت الشعاع قرار داد. توهم زلزله با هر صدا یا لرزش، کسانی را از جا می پراند. خنده دار تر از همه هموطنان نازک نارنجی تهرانی بودند. این جماعت که گاهی آدم خیال می کند از دماغ فیل افتاده اند! در قم زلزله آمده بود و تهرانی ها می ترسیدند! مرکز زلزله شهر کهک در استان قم بود و کارشناسانی که در سیما حاضر می شدند از گسل های تهران می گفتند. بیشتر از مردم قم، ترس از زلزله و خرابی و مرگ، خواب تهرانی ها را آشفته کرد.
انگار باید گاهی زمین بلرزد، در و پنجره ها به صدا در بیایند تا به یادمان بیاید که مرگ هم بخشی از سرنوشت بشر است. غافل از اینکه هر جا نفسی می آید، مرگ هم هست، چون هر لحظه ممکن است فرو رود و برنیاید. هر جا زندگی هست، مرگ هم حضور دارد. از چه می ترسیم؟ چه این زلزله باشد و چه نباشد، بنا نیست که ما عمر جاویدان داشته باشیم. کسی نمی تواند از ساعتی بعد هم خبر داشته باشد؟ به قول استاد:«چه کسی می داند که نوبت بعدی با کیست؟»
از زلزله ای که چه باشد و چه نباشد باید این دنیا را رها کنیم و برویم می ترسیم، اما از زلزله ی بزرگی که در راه است نمی ترسیم.
سخن کوتاه می کنم. یک بار دیگر به معنی این کلمات نورانی بیندیشیم. این کلام پروردگار است که به پیامبر پاکش – درود خدا بر او و خاندان مطهرش باد – وحی شده. این کلام پروردگار است که برای من و شما ارسال شده:
بسم الله الرحمن الرحیم * اذا زلزلت الارض زلزالها * و اخرجت الارض اثقالها * و قال الانسان مالها * یومئذ تحدث اخبارها * بانّ ربک اوحى لها * یومئذ یصدر الناس اشتاتاً لیرو اعمالهم * فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره * و من یعمل مثقال ذرة شرا یره.
می گویی : آخرش این اکسیژن مرا خفه می کند. در این آشفته حالی هم از نشاط ملاقاتی ها غافل نمی شوی! می گویم: حالا باز می آیید بیرون و باز نه اکسیژن و نه اسپری و نه دارو. من جای دکترها بودم مرخصتان نمی کردم. دکتر می گوید: برای شیمیایی ها کار زیادی نمی توانیم انجام بدهیم. همین که صدمات مهار شود و حال عمومی جانباز رضایت بخش باشد راضی هستیم و در مورد برادرتان وقتی با ورزش خود را سرپا نگه می دارد و از صدمات شکایتی ندارد، تأکیدی به استفاده از دارو و اسپری نداریم.
موبایل ... زنگ می زند و موزیک اکسیژن پخش می شود. می گویی: بفرما! این هم آهنگ اکسیژن، همه تان همه جوره هوای مرا دارید! تخت را دور می زنم و می آیم کنارت تا از همه به تو نزدیک تر باشم. ناگهان نفسم می گیرد. فکر می کنم اگر بروی این همه اندیشه ی به بار ننشسته چه می شود؟ اگر بروی اینها که نقدهایت را به حسودی تعبیر می کنند چه واکنشی نشان می دهند؟ اگر بروی من چه بکنم که هنوز جرعه ای بیش از دریای اندیشه ات ننوشیده ام؟ اگر بروی ...
ماسک اکسیژن را فاصله می دهی و به من اشاره می کنی. سرم را پایین می آورم. آهسته با لبخند می گویی: نترس؛ ما تا انقلاب مهدی زنده ایم.
امیدوارم همیشه با ما باشی!