ابو حمزه ثمالی از سید الساجدین، علی بن الحسین (ع) نقل می کند که ایشان فرمودند:
در آن شبی که فردایش پدرم به شهادت رسید، من [بیمار] و با او بودم. اصحاب خود را فراخواند و به ایشان فرمود:«اکنون شب است، آن را مرکب راهوار خود کنید و بروید، این قوم آهنگ مرا دارند و چنانکه مرا بکشند به شما توجهی نمی کنند و شما آزاد و در اختیار خودید و بیعتم را برداشتم.» بیعت برداشته و تصریح شد که هر که بماند کشته خواهد شد و کسی زنده نخواهد ماند. یاران گفتند:«خدا را سپاس می گوییم که به ما شرافت شهادت در رکاب امام معصوم را عطا خواهد کرد.»
آنگاه امام (ع) ایشان را دعا کرده، فرمود:«اینک سر بردارید و بنگرید!» همه منزل آخرت خویش را دیدند. [شاید از همان باب «لیطمئن قلبی» ابراهیم خلیل بود که] امام (ع) خطاب به یاران می فرمود:«فلانی! این منزل توست؛ فلانی! این قصر توست؛ فلانی! این مقام توست».
یاران همه اهل دل و عاشق شهادت بودند و روز عاشورا با تمام وجود به پیکار با دشمنان پرداختند و به استقبال زخم های پی در پی شمشیر و نیزه و تیر شتافتند. و امام عاشقان، حسین بن علی (علیهما السلام) از جایگاه امامت می دید که این حماسه تا همیشه نقشه ی راه ذلت ناپذیری و سعادت بشریت خواهد بود و اقیانوس معرفت را قطره قطره در کام تشنه ی یاران فرو می ریخت. حماسه ی عاشورا رقم خورد، یاران عاشق و امام عاشقان (علیهم صلوات الله اجمعین) در پیشگاه معبود رقص عاشقی کردند و اینک و هماره راه ذلت ناپذیری و نیک بختی سرخ است. «خداوندا! این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم نکن.»**
---
* با نگاهی به فرهنگ جامع سخنان امام حسین (ع) / علی مؤیدی.
** از پیام قطعنامه ی امام به نقل از وبلاگ روایت فجر.
اشاره: این پست، بخش عمده ی نامه ی برادرم به من است. برای درجش کلی کشمکش داشتیم. معتقدم که سرگذشت حاج دایی ما عبرت آموز است. نتیجه ی کشمکش این شد که من پیشانی وبلاگ را از نام برادر – حتی در حد ایهام – خالی کنم و چند شرط کوچک دیگر. نمی دانم مطالعه می کنید یا نه؟ خودم فکر می کنم مفید است و حالا که بار دیگر وبلاگ را با یاد حاج دایی و سفر آخرت به روز می کنم، پیش خودم گمان می کنم که کاری کرده ام. خدا قبول کند! ادامه ی مطلب ...
اشاره: تقدیر این است که حال و هوای این وبلاگ از سفر آخرت خالی نگردد.
آیتالله محمدهادی معرفت از فضلای برجسته و مفسرین قرآن کریم امشب در سن 76 سالگی در قم درگذشت.
ساعت 4 صبح خبردار شدم که حاج دایی پر کشید. حاج دایی مرد زحمت کش، مهربان و مظلومی بود. ادامه ی مطلب...
می آمد آن رسول پر از خورشید از آخرین طواف و در گوشش
می خواند جبرئیل به لحنی خوش از آخرین وظیفه ی بر دوشش
هوالطیف
اشاره: این داستان در مسابقات سراسری دفتر هنر و ادبیات ایثار در سال 76 برگزیده شد. همچنین در کتاب «سندس» توسط انتشارات همین دفتر به چاپ رسیده است.
چهارشنبه 13 شهریور 64
امروز صبح خاله فریده با عروسش آمده بود عید دیدنی ِ آقاجان. البته بهانه اش این بود! همه ی فامیل می دانند که آقا جان برای تبلیغ رفته جبهه و الا امروز خانه، مثل عید غدیر هر سال، پر از مهمان می شد. شیرینی را که تعارف کردم، خاله گفت:«زینب جون! بیا کنار خاله بشین. الهی قربونت برم! چه عطر خوبی زدی!» مادر گفت:«وا ! تو که از چارلی بدت میومد؟!» خاله دستش را به موهایم کشید و گفت:«حرف توی دهن من میذاری خواهر؟ بوی به این خوبی!» یک شیرینی برداشت و گازی به آن زد. ملچ ملچ کنان گفت:«خواهر جون! زینب و محسن با هم خوشبخت میشن، والله گناه داره جلوی کار خیر رو میگیرید.» مادر دستپاچه گفت:«فریده جون ما که جواب شما رو قبلاً دادیم؛ حاج آقا و اکبر هم که جبهه هستن، قبلاً هم که حرفهای حاج آقا رو شنیدید، زینب جون هم خودش راضی نیست.» خاله پرید توی حرف مادر و گفت:«وا ! مگه پسرم چشه؟ گذشت اون موثع که وردست باباش بود، الآن بازار فرشه و محسن آقا بورانی! اعتبارش از باباش بیشتر شده. مگه نه مریم؟» عروس خاله که قاچ خربزه را با چنگال به طرف دهان می برد غافلگیر شد. تا آمد حرفی بزند، مادر گفت:«فریده! چه خبرته خواهر؟ ما که نگفتیم آقا محسن عیب و ایرادی داره! اما چیزهای دیگه ای هم هست. مملکت در حال جنگه، شهید پشت شهید، بهت برنخوره ها، اما بعضی ها انگار اصلاً تو این مملکت نیستند!» خاله از کوره دررفت. برآشفته پاسخ داد:«خب جنگه که جنگه. به ما چه که جنگه؟ تازه مگه بیچاره ها نمیگن بیایید صلح کنیم؟ چرا صلح نمیکنن تا مردم یه نفس راحتی بکشن؟»
ساعتی بعد که خاله رفت، مادر رو به من کرد:«بلند شو دخترم، حاضر شو برویم حرم شاه عبدالعظیم زیارت.» به بهانه ی شلوغی حرم و بی حوصلگی به اتاقم رفتم.
«خدایا دارم دیوانه می شوم. چرا از طرف من حرف می زنند؟ به من چه که جنگ است؟ من نباید ازدواج کنم که به کشور حمله شده؟! خدایا کی مدرسه ها باز می شود؟ باید خانم ملکی را ببینم. با او راحت تر حرف می زنم. حتماً راه حل خوبی برای مشکل من پیدا می کند.»
هوالطیف
اشاره: این داستان در مسابقات سراسری دفتر هنر و ادبیات ایثار در سال 76 برگزیده شد. همچنین در کتاب «سندس» توسط انتشارات همین دفتر به چاپ رسیده است.
روزهای طلایی
نویسنده: مهین مقدم
چهارشنبه 13 شهریور 64
امروز صبح خاله فریده با عروسش آمده بود عید دیدنی ِ آقاجان. البته بهانه اش این بود! همه ی فامیل می دانند که آقا جان برای تبلیغ رفته جبهه و الا امروز خانه، مثل عید غدیر هر سال، پر از مهمان می شد. شیرینی را که تعارف کردم، خاله گفت:«زینب جون! بیا کنار خاله بشین. الهی قربونت برم! چه عطر خوبی زدی!» مادر گفت:«وا ! تو که از چارلی بدت میومد؟!» خاله دستش را به موهایم کشید و گفت:«حرف توی دهن من میذاری خواهر؟ بوی به این خوبی!» یک شیرینی برداشت و گازی به آن زد. ملچ ملچ کنان گفت:«خواهر جون! زینب و محسن با هم خوشبخت میشن، والله گناه داره جلوی کار خیر رو میگیرید.» مادر دستپاچه گفت:«فریده جون ما که جواب شما رو قبلاً دادیم؛ حاج آقا و اکبر هم که جبهه هستن، قبلاً هم که حرفهای حاج آقا رو شنیدید، زینب جون هم خودش راضی نیست.» خاله پرید توی حرف مادر و گفت:«وا ! مگه پسرم چشه؟ گذشت اون موثع که وردست باباش بود، الآن بازار فرشه و محسن آقا بورانی! اعتبارش از باباش بیشتر شده. مگه نه مریم؟» عروس خاله که قاچ خربزه را با چنگال به طرف دهان می برد غافلگیر شد. تا آمد حرفی بزند، مادر گفت:«فریده! چه خبرته خواهر؟ ما که نگفتیم آقا محسن عیب و ایرادی داره! اما چیزهای دیگه ای هم هست. مملکت در حال جنگه، شهید پشت شهید، بهت برنخوره ها، اما بعضی ها انگار اصلاً تو این مملکت نیستند!» خاله از کوره دررفت. برآشفته پاسخ داد:«خب جنگه که جنگه. به ما چه که جنگه؟ تازه مگه بیچاره ها نمیگن بیایید صلح کنیم؟ چرا صلح نمیکنن تا مردم یه نفس راحتی بکشن؟»
ساعتی بعد که خاله رفت، مادر رو به من کرد:«بلند شو دخترم، حاضر شو برویم حرم شاه عبدالعظیم زیارت.» به بهانه ی شلوغی حرم و بی حوصلگی به اتاقم رفتم.
«خدایا دارم دیوانه می شوم. چرا از طرف من حرف می زنند؟ به من چه که جنگ است؟ من نباید ازدواج کنم که به کشور حمله شده؟! خدایا کی مدرسه ها باز می شود؟ باید خانم ملکی را ببینم. با او راحت تر حرف می زنم. حتماً راه حل خوبی برای مشکل من پیدا می کند.»
شنبه 6 مهر 84
زنگ دوم عربی داشتیم، ولی خانم ملکی نیامد. او را در راهرو دیدم، ولی خجالت کشیدم به او سلام کنم. وقتی به کلاس بیاید موضوع فرق می کند، چون مثل سال های قبل فوری با بچه ها دوست می شود. اکرم می گفت:«چهارم انسانی 2 هم زمان با ما عربی دارن. احتمالاً باید برنامه ها جا به جا بشه.» او هم خداخدا می کرد که زودتر خانم ملکی بیاید و درس را شروع کند. شوخی که نیست، یک دبیرستان است و یک خانم ملکی!
دوشنبه 8 مهر 64
امروز آقا جان از جبهه برگشت. من و مادر حال خودمان را نمی فهمیدیم. گریه می کردیم و می خندیدیم. او را سؤال پیچ کرده بودیم. ساک آقا جان را باز کردم. سوغات جبهه اش فقط چند کنسرو ماهی بود و دو چپیه ی مشکی. مادر یکی از چپیه ها را برداشت و مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد، با عجله گفت:«راستی امروز چهاردهم محرمه؛ هر سال تا آخر محرم میموندی؟» آقا جان عبایش را روی چوب لباسی انداخت و از اتاق بیرون رفت. مادر بلند گفت:«نگفتی؟» پدر از سرسرا فریاد کشید:«الآن خدمت می رسم. حاج خانم! ببینم، ناراحتی برگشتم؟!» مادر رو به من کرد و مشکوک گفت:«سالم بود؟» دلم شور افتاد. «نکند آقا جان مجروح شده باشد؟» آقا جان برگشت. وضو گرفته بود. مادر حوله را به دستش داد و گفت:«تو را به خدا راست بگو، سالمی؟» پدر بدون اینکه دست و صورت را خشک کند حوله را آویزان کرد و گفت:«خوبه حالا جلوت وایسادم!» گفتم:«آقا جان! از اکبر خبری ندارید؟» پدر روی فرش نشست و گفت:«نه آقا جان. اکبر رفته مشهد زیارت.» مادر فریاد کشید:«چه موقع مشهد رفتن بود؟ اون که همیشه از جبهه یکراست میومد خونه؟!» مادر بغض کرده بود. هر دو فهمیده بودیم که یک خبری هست. آقا جان زود برگشته بود ؛ اکبر به مشهد رفته بود ؛ فقط خدا می دانست قضیه چیست. آقاجان چیزی بروز نمی داد.
سه شنبه 9 مهر 64
سر سفره ی صبحانه مادر از بس گریه کرد امان آقا جان را برید. آقا جان گفت:«بلند شو آماده شو، بعد از ظهر بلیت داریم برای مشهد.» مادر مثل کسی که به چیزی فکر کند و در باره ی چیز دیگر صحبت کند، زل زد به چشم های درشت آقا جان و گفت:«فردا نوبت دکتر دارم.» آقا جان گفت:«بیمارستان قائم مشهد همه جور متخصص داره ...» مادر با عجله پرسید:«کجاش؟ کجاش تیر خورده؟» آقا جان گفت:«باور کن خودم هم خبر ندارم. باید رفت و دید. زینب جان هم پیش عمّه اش می مونه» و با دست پهنش شانه ام را فشار داد و لبخند زد. فریادی از درد کشیدم و گفتم:«آقا جان، نمی شد من هم ...» و بغضم ترکید. آقا جان گفت:«تو باید درست رو بخونی. مگه امام نگفته مدرسه سنگره؟!»
نمی دانستم چکار کنم؟ چه بلایی سر اکبر آمده بود؟ مادر از خاله فریده هم هیچ حرفی نزد. از خدا خواستم اکبر زودتر خوب بشود، من ازدواج هم نکردم مهم نیست. ...................................... ناتمام
برادران محترم ایثارگر، رزمندگان دیروز، عقب افتاده های امروز!
با سلام.
دیگر حالم از شما به هم می خورد. هر وقت یکی از شماها را می بینم که با چهره ای مظلوم، سری شل و ول روی گردن و لبخند احمقانه ای بر لب می گویید:«ما عددی نیستیم» می خواهم یک چیزی پیدا کنم محکم بکوبم توی سرتان. وقتی اعلام می شود بسیج سپاه به رزمندگان تسهیلات می دهد و می توانید بروید بگیرید و شما به خانواده ی خود می گویید که «ما با خدا معامله کرده ایم» و یا «از ما شایسته تر خیلی ها هستند»، می خواهم بروم جایی که بیگانه نباشد و تا می توانم فریاد بکشم. وقتی یکی از شماها درصد جانبازی دارد ولی حتی راه امور ایثارگران ِ بنیاد را بلد نیست، و وقتی نمی رود به حق خود برسد، فکر می کنم مگر یک آدم هم این همه نادان می شود؟ شما متاسفانه هنوز یاد نگرفته اید که در این دنیا حرف اول و آخر را پول می زند. یک کم چیز یاد بگیرید. آخر مگر امکان دارد آدم همیشه و در همه حال هر کار که می کند فقط به خاطر رضای خدا باشد؟ مگر نشنیده اید که گربه به خاطر رضای خدا موش نمی گیرد؟
وقتی تخصصی در ارتباط با دفاع مقدس دارید و از شما دعوت به همکاری می کنند، فوری نگویید ما به خاطر اسلام جانمان را می دهیم و در این راه هر کاری از دستمان برآید انجام می دهیم. قراردادها را چشم بسته امضا نکنید و نگویید که روزی رسان خداست. بابا به فکر آینده تان باشید. شما هم مثل بقیه! مگر بقیه نمی خورند، مگر بقیه نمی چاپند؟ بابا یک کم کلاس بگذارید. وقتی از طرف یکی از نهادهای ارزشی مثلاً بنیاد حفظ آثار برای کاری دعوت می شوید، اول بگویید باید وقتم را نگاه کنم. بعد یک کم دست به سرشان کنید. البته نباید زیاد طول بکشد چون ممکن است کار را از دست بدهید. این را از مدیران و کارشناسان نور چشمی دفاع مقدس بپرسید، یادتان می دهند. بعد که خوب معطلشان کردید، آن وقت بپرسید که اعتبار این پروژه چقدر است؟ حساب کار به دست آقایان می آید که توقعتان پایین نیست. و وقتی که از شما برآورد می خواهند عجله نکنید. ابتدا یک سری آمار و ارقام کشکی از قراردهایی که مثلاً بسته اید و پول هایی که جاهای دیگر به شما پرداخت می کنند بدهید. بعد بگویید چند تا کار جدید هم پیشنهاد دارید و اعتبار بالایی برای آن بتراشید. البته همه ی اینها باید در کمال خون سردی باشد. بعد بگویید ما مخلص شما هستیم و جانمان برای دفاع مقدس از کف پایمان درمی رود و اگر مشکلی نبود و توانستیم پیشنهادهای قبلی را جواب کنیم با این شرایط قبول می کنیم. آن گاه بگویید که چون بحث دفاع مقدس است، به خاطر دلم با این مقدار تخفیف و این مبلغ کار را قبول می کنم و البته مبلغ حتماً باید 4 برابر ارزش واقعی اعلام شود. بعد این مدیران عادت دارند که کمی هم چانه بزنند، خیلی که از سروتهش بزنند باز هم 3 برابر مبلغ گیرتان می آید. اگر هم یک دفعه یک اسم به زبان آوردند که فلانی همین کار را بدون توقع انجام می دهد، ابتدا یک پوزخند بزنید و وانمود کنید نمی خواهید چیزی بگویید. بعد که اصرار کردند طرف را بشورید بگذارید کنار. از طرف تا می توانید ایراد بگیرید. از طرز راه رفتنش و شماره کفشش گرفته تا مسائل خانوادگی و شماره عینکش. همین ها کافی است تا زیرآب طرف بخورد. مواظب باشید از تخصصش چیزی نگویید، چون ممکن است توانایی اش ثابت شده باشد و خودتان لوبروید.
یک وقت فکر نکنید قصه می بافم، همین الآن کسانی که پروژه ها را قبضه کردند با همین روش به همه جا رسیده اند و امثال شما با شعار رضای خدا از قافله پرت اند و کسی تحویلشان نمی گیرد. شما اگر نمی دانید و نمی بینید که چشم خود را باز کنید. اگر باز هم ندیدید تشریف بیاورید قم تا بنده با سند و مدرک قضیه را حالی تان کنم. اگر هم می بینید و به روی خود نمی آورید یا فکر می کنید این روش غلط است و نمی خواهید شما هم این گونه باشید، لطفاً یک سی تی اسکن مغزی بروید. نگران پولش هم نباشید، قبضش را ببرید بنیاد شهید، امور ایثارگران وجه ِ پرداختی را بگیریرد. ا َه! یادم نبود که از این کارها نمی کنید و هر چه هم حقتان باشد، از بنیاد پول قبول نمی کنید، حالم دیگر از شماها به هم می خورد.
امضا: خواهر عصبانی شما.